به ملیکا میگم چرا انقدر سعی دارید منو بچسبونید به پسرای مردم
هر چند روز یه بار عکس یه نفرو میفرسته واسم میگه این چطوره؟ انگار همشون صف کشیدن من انتخابشون کنم عاشقم شن:))
میگه همش ناراحتی و قفلی زدی رو اون پسره و ما عذاب وجدان داریم بابت امید و این حرفا ولی خب من دیگه بابت قضیهی سه ماه پیش ناراحت نیستم، درسته خیلی فکر میکنم به اون یه نفر و خیلی مینویسم ازش ولی کلی دلیل دارم واسه این کارم، مثلا به این فکر کنم که بابام تو این وضع افتضاح اقتصادی استعفا داده از کارش و نشسته خونه؟ یا به این فکر کنم که دستم برای ساختن آیندهم خیلی بستهس و چند تا انتخاب محدود دارم و اصلا امیدی به پیشرفت آنچنانی ندارم تو این مملکت؟ میتونمم بیشتر به این فکر کنم که تا چه زمانی فرصت بدم به زندگیم و دقیقا تو چه تاریخی دست بکشم ازش که به یادموندنی تر بشه..یا مثلا دربارهی اینکه همهی اعتقادات و باورام بهم ریخته و نمیدونم چی درسته و چی غلط فکر کنم
راستش خیلی نیاز دارم یه نفر باشه و باهاش دربارهی همهی اینا حرف بزنم و کمکم کنه حلشون کنم ولی چنین شخصی وجود نداره، کسی که خودش هیچ مشکلی نداشته باشه و توانایی و علاقه و وقت کمک کردن به منو داشته باشه شاید الان تو یه روستای کوچیک تو سوئد زندگی میکنه و حتی انگلیسیام بلد نیست، یه پسر بیست و چندسالهی ایرانی که اوضاع خودش صدبرابر آشفته تر از منه به هیچ درد من نمیخوره..اگه بخوام بدون علاقه با کسی باشم ترجیح میدم یه پسر پولدار سی ساله باشه، نه چون میخوام برای من خرج کنه، حداقلش میدونم با مشکلات مالی و بحرانای وجودیش دهن منو سرویس نمیکنه
و خب متاسفانه به جز ساعتای محدودی از روز هیچ علاقهای به ادامهی زندگی ندارم و دلیلی مثل تنهایی و اقتصاد داغون و کنکور و افسردگی پشتش نیست. اون پشت همه چیز به هم پیچیده و گره خورده و نه میتونم بازشون کنم نه میتونم قیچیشون کنم